یادداشت کاظم ملایی در روزنامه اعتماد (20 اسفند 96)
موبایلم زنگ زد. نام لوون روی گوشیام افتاد. گفت 6 دقیقه دیگر به تو میرسم. 6 دقیقه بعد زنگ دفتر به صدا درآمد. صدای معروف خس خس نفسهایش در پاگرد پایین پیچید. از همان لحظه اطمینان داشتم که کار سختی موقع صداگذاری خواهم داشت. برایم چالش خوبی بود، چرا که میخواستم کوپال با آرامش نفس بکشد و برخلاف پرویزش همیشه آراسته و لوکس و تروتمیز باشد.
با لبخند همیشگیاش وارد دفتر شد. دستش را درون کیف چرمیاش کرد و با اسپری مخصوصش راه نفسش را باز کرد. به محض اینکه نفسش چاق شد، سیگار بهمنش را آتش زد. این دومین باری بود که میدیدمش ولی حقیقتا اولین باری بود که من به اطمینان رسیدم که با این آدم میتوانم فیلم خودم را بسازم!
لوون یک کودک معصوم و بیگناه بود. هنوز عصبانی نشده پشیمان میشد. چنان زود آرام میگرفت که به چشم برهمزدنی خوابش میبرد. او همیشه زودتر از شما به سر قرار میآمد تا اذیت نشود و استرس تمام وجودش را فرا نگیرد. هوش بسیار تیزی داشت و پسوردهای 18 رقمه را مثل آب خوردن حفظ میکرد. او در ذهنم موجودی چاق و مهربان و دوست داشتنیست که همیشه صبحهای زود از خواب بیدار میشد و قهوههای خوشمزه ارمنی درست میکرد.
یادت سبز دکتر احمد کوپالِ من. تو قهرمان سالهای بیقراری من هستی …